باور نمي کنم که در آن باغ پر بهار
چيزي به غير زاغ و بجز برگ زرد نيست
باور نمي کنم که در آن دشت مرد خيز
از بهر يک نبرد دليرانه مرد نيست
باور نمي کنم که فرو مرده شعله ها
نوري دگر به خانه دلهاي سرد نيست
ما شيري درد خورده و پرورده غميم
کمتر کسي به جرگه ما اهل درد نيست
باور نمي کنم که همه مستانه خفته اند
در راه چاره هيچ کس رهنورد نيست
با درد ياءس قصه بن بست را مگوي
باور نمي کنم که همه جا راه بسته است
پيوند هاي محکم ياري گسسته است
طوفان فرو نشسته سنگر شکسته است
باور نمي کنم که تباهي و تيرگي
بهر ابد به تخت خدائي نشسته است
صد بار اگر بگو ئي باور نمي کنم
باور نمي کنم که اميد و نبرد نيست .........